زبون درازی
سلام خاله جونم محمد صدرا عزیزم، دیشب بعد از نزدیک یک هفته دیدمت، به نظرم خیلی تغییر کرده بودی و خیلی بزرگ شده بودی...قیافه ات کاملا عوض شده بود. به نظرم شبیه کوچیکی های خاله فاطمه شده بودی؛ آنقدر به وجد آمده بودم که دلم میخواست محکم بغلت کنم! البته انگار بلد نیستم که تو را در آغوش بگیرم چون هر وقت که مامانت تو را به من می سپارد، غر غر می کنی و بعدش هم شاید به گریه بیفتی! راستش از دیدنت سیر نمی شوم و قلبم آرام نمی گیرد. دلم میخواهد یک دل سیر در آغوشم باشی و با تو حرف بزنم و حرکاتت را تماشا کنم! راستی دیشب دایی محمدحسین تو را بغل گرفته بود و باهات بازی می کرد. صورتت روبروی صورتش بود و او سعی می کرد که با تو حرف بزند و حرکاتی در می آورد که ...
نویسنده :
حانی مون
16:06